خاطره ای از نگرانی مامان
مهدیسا جون الان چند روزه که عزیز و آقاجون رفتن مکه .
عزیز و آقاجونی دلشون برات خیلی تنگ شده آخه دختر به این شیرینی دل تنگی هم داره من که حتی موقعی که می خوابی دلم برای خنده هات تنگ میشه مامانی
روز جمعه رفتیم مهمونی خونه دایی . یک جشن کوچولو بود ولی تو دختر بلا نمی دونم چرا یکم که شلوغ شد غرغر می کردی مامانو اذیت می کردی مامان هم سرما خورده بود حالم اصلا خوب نبود.
عزیزم اینقدر نازی هر کس تو مهمونی می دیدت میگفت وای چه دختر ناز و بانمکی . از بس که خوردنی مامانم
مهمونها که رفتن برای دختر شکمو پوره سیب زمینی درست کردم تو هم خوشمزه خوشمزه داشتی می خوردی
ولی یکهو پرید تو گلوت رنگت تغییر کرد وای نمی دونی مامان چقدر ترسیدم
الانم که یادم میاد حالم بد میشه سریع برگردوندمت زدم پشتت بلند کردم دیدم هنوز خوب نشدی کلی ترسیدم تند تند اشک هام سرازیر شد نمی دونی مامان چه لحظه های وحشتناکی بود دوباره سعی کردم غذا از گلوت پرید بیرون حالت خوب شد .ولی من تا نیم ساعت اشک هام تند تند میومد یاد اون لحظه میوفتادم و دست خودم نبود تو هم حالت خوب شده بود و داشتی می خندیدی گلم.
مهدیسا جونم تو چه نعمت بزرگی برام هستی . چقدر از باتو بودن بوسیدنت ناز کردنت لذت می برم مامانی . مواظب خودت باش گلم دوست دارم